اولین باری که یکدیگر را ملاقات کردیم به یاد داری؟ گمان نمیکنم ، حتی من هم نمیدانم نخستین بار کی تو را دیدم ، اما آن روز در مدرسه ، سه سال و خورده ای پیش ، وقتی پا در دبیرستان گذاشتم و نگاهم بر روی صورتت نشست ، خیلی برایم آشنا آمدی ، انگار این اولین دیدار ما نبود :)) بهرحال من هیچوقت یادم نیامد اولین بار کی تو را دیدهام و تو هیچوقت چیزی در اینباره نگفتی پس من نظری راجع به آن ندارم ، و اصلا مگر چه اهمیتی دارد؟
سال دهم تو نیز یکی از همکلاسی ها بودی ، من کم حرف و خجالتی بودم ، تو اما با همه خوب کنار میامدی با من هم همینطور :)) اواخر سال ، من دیگر آنقدر خجالتی نبودم ، با دو تا از بچه ها صمیمی شدم و دیگر بقیه از کم حرفی من شکایتی نداشتند .
سال یازدهم آن دو دوست از مدرسه ما رفتند ، اما من نگران نبودم ، حتی زودتر از بقیه با چندتا از دانشآموزان جدید آشنا شدم ، با بقیه هم صمیمی شده بودم، با همه بغیر از تو :)) سر کلاس ، تخته برایم تو بودی ، و من به تخته چشم میدوختم .تعطیلات عید آن سال ، از هر سالی طولانی تر گذشت . من هنوز هم با تو خجالتی بودم ، یادت هست چندبار سر صحبت را باز کردم ؟ هر چه میگفتم چرند بود ، آنقدر استرس داشتم که حرف هاییکه رویشان فکر کرده بودم از یادم میرفت . تعطیلات تابستان خیلی طول نکشید ، چون کلاس کنکورهای مدرسه شروع شد و من دیگر نگران دلتنگی های سرد تابستان نبودم :))
سال دوازدهم ، من نه تنها با بچه های کلاس خودمان ، که با چندتا از بچههای کلاس های دیگر صمیمی شدم :)) با معلم ها حرف میزدم ، دستم را دورِ شانهی معاون میانداختم و در کلاس حسابان با دبیرمان سر سوالهایم بحث میکردم. اما وضعیتم نسبت به تو فرقی نکرده بود ، فقط تو سرت حسابی توی کتاب ها بود و حتی زنگ های تفریح هم درس میخواندی . من هم دیگر کمتر از آن چرندیات برایت میگفتم ، ولی درس و کنکور نتوانست تو را از من بگیرد ، من صدای قدم های تو را میشناختم ، چیزی که سال های قبل نمیدانستم ، تازه تو با من مهربان تر شده بودی و از حرف های بی معنیِ زبانم دلخور نمیشدی ، به گمانم میتوانستی حرف های قلبم را بشنوی.
کنکور دادیم و نتایج آمد ، از روزیکه در تولد یکی از بچهها تو را دیدم سال ها میگذشت ، حتی اگر تقویم روی میز میگفت یک ماه و خوردهای . پیام دادی و پرسیدی از اینکه چه قبول شدم ،اما من از تو نپرسیدم ، همان خجالت های قبلی. بالاخره کانال مدرسه لیست قبولی ها را گذاشت ، همان چیزی که دوست داشتی :)) خدا رو شکر میکردم که خوابگاهی نشدی ، هرچند ، آنقدر رتبهات خوب بود که تهران بروی ، خوشحالم که شرایط خوابگاه بنظرت سخت آمد و پشیمان شدی .
وارد دانشگاه شدم ، یک دوست صمیمی دارم که رابطهمان به دانشگاه و کتابخانه محدود است و به آن دانشجوهایی که ازشان خوشم میاید سلام میدهم و حالشان را میپرسم . سرکلاس ها اگر استاد سوالی از من نپرسد ، من هم چیزی نمیگویم . تقریبا ۶ ماهی شده بود که تو را ندیده بودم ، این را تقویم ها میگفتند ، وگرنه تو هر روز جلوی چشمان منی. یکبار به دانشگاهتان آمدم ، قرار بود تو هم بیایی ولی کلاس داشتی و نشد . تا هفته ی پیش روز یکشنبه ، توی اتوبوس نشسته بودم ، روی آن صندلی که زیرش بخاریست و کنار پنجرهست. تو را دیدم ، خودت را ، داشتی از روی خط عابر پیاده رد میشدی و کوله ات را روی یکی از شانه هایت انداخته بودی .وقتی چراغ سبز شد و اتوبوس شروع به حرکت کرد من کمی گردنم را بالا کشیدم و سرم را چرخاندم ، تا وقتی از دیدم خارج شدی نگاهت میکردم .
چند روز پیش برایت یک موسیقی فرستادم ، گفتم صدای خواننده قشنگست و فکر کردم شاید تو هم خوشت بیاید ، این هم از همان چرندیات قبلی بود ، آن آهنگ همش مرا یاد تو میانداخت .
حس میکنم من زیادی سنگ بودم ، دوست قدیمی و خوبِ من ، ببخشید که تمام احساساتی که در قلبم میجوشید ، هیچوقت بر زبانم نیامد ، میشود باز هم من آن حرف های بی سر و ته را بگویم و تو آنچه در دل من است بشنوی ؟
درباره این سایت