می‌توانستم ببینم‌ که گوشه‌ی آسمان ، نارنجی‌ رنگ شده ، بالاخره صبح شد ! خدا رو شکر ، حالا دیگه حتما یکی منو پیدا می‌کنه . بطری نوشابه که دو ، سه ساعت پیش از دستم‌ افتاده بود ، از لای شیار های صندلیِ چوبیِ ایستگاه ، دیده می‌شد ، مقداری نوشابه‌ی سیاه از آن بیرون ریخته بود و چند مگس داشتند از خودشان پذیرایی می‌کردند، انگشتانم هنوز ساندویچم را نگه داشته اند . دوباره دردِ عجیب خودش را میان قفسه‌ی سینه‌ام هل داد ، به سختی می‌توانم‌ نفس بکشم ، عرق سرد پیشانیم را خیس کرده .به پیراهنم چنگ می‌زنم. دوباره چشم‌هایم را می‌بندم و ناله می‌کنم ، اما چه ناله‌ای ، خودم هم صدایش را به سختی می‌شنوم‌ ! 

" مامان ، اون آقاهه رو ! " 

چشمانم باز می‌شوند ، کاملا باز ، درصورتیکه قبل از آن به سختی کمی باز نگهشان می‌داشتم تا شاید کسی را ببینم‌ و کمکی بخواهم . یعنی کمک رسیده بود ؟ یک خانم جوان همراه با یک دختر‌بچه‌ی کوچک روبروی ایستگاه اتوبوس ایستاده اند ، دختر مادرش را صدا زد و مادر که مشغول جابجا کردن چیزی در کیفش بود رویش را بر می‌گرداند و مرا می‌بیند ، انگار درد را فراموش کرده‌ام ، سرم‌ را از روی صندلی ایستگاه بر می‌دارم ، همه چیز را افقی می‌دیدم و حالا کمی بهتر شد ، دستم را به سمت خانم دراز می‌کنم ، با اخم‌ بمن نگاهی می‌اندازد ، دست دخترش را محکم تر می‌گیرد و کیفش را روی شانه جابجا می‌کند ، دهن باز می‌کنم‌ تا چیزی بگویم ، اما فقط صدای آرام و نامفهومی ، از گلویم‌ خارج می‌شود ! آن خانم‌ هم دست دخترش را می‌کشد و همانطور که با نگرانی چیزهایی به دخترش می‌گوید از نظرم دور می‌شود ، شاید رفت کمک بیاورد ؟ خدا کند.

سرم را دوباره روی صندلی خشک‌ و چوبی میگذارم ، دیگر هیچ جانی در بدن ندارم ، درد قلبم را در مشت گرفته و خون از بدنم ساقط‌ شده . مدت زیادی صبر می‌کنم ، نمی‌دانم چقدر . توان بالا آوردن دستم و دیدن ساعت را ندارم.خبری از کمک نیست؟! چشمانم آرام آرام بسته می‌شوند ، آخرین چیزی که می‌بینم تصویر تاری از چند مرد هست که انگار چیز سفیدی دهانشان را پوشانده و. تاریکی . هنوز گوش هایم صداهای بلند را می‌شنوند که مردی داد می‌زند "باید به آمبولانس زنگ‌ بزنیم " و دیگری " هِی پسر بهش دست نزن ، کرونائیه ! برگرد عقب " و یک صدای نامفهوم ، و دوباره " مگه از جونمون سیر شدیم ، صبر می‌کنیم آمبولانس بیاد جمعش کنه " 

دوست دارم فریاد بزنم‌ ، داد بکشم و بگویم " تو رو خدا یک قرص زیرزبونی برایم از داروخانه بگیرید " من.من فقط قرص های قلبم را توی خانه جا گذاشته‌ام. مایع داغی از گوشه‌ی چشمم بیرون می‌ریزد ، از روی بینی‌ام سر میخورد و می‌افتد. و دیگر چیزی احساس نمی‌کنم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نمره بیست مهاجرت سريع خاطرات شیرین من وبلاگ یک رتبه متفکران اندیشه نوین اتاق کوچیکِ من گلهای یاس روزمرگی های یک ورق فروش باربري و اتوبار شميران دومینو طرح