بی قفس



 

همیشه اینگونه نیست که زمانی داشته باشیم برای خوشی مطلق ! بعضی وقت ها خوشی ها و شادی ها تنها به سراغمان نمی آیند .

 گاهی باید بیشتر دقت کرد ، شاید در میان اسمان ابریه این روزهایت ، رنگین کمان آرامش نیز همان اطراف ،یا شاید کمی‌آن طرف تر ، منتظرست تا تماشایش کنی !

فقط ببین خورشید ایمانت کجاست؟ روبرویش را که بنگری ، جاییکه نورش در میان اشک های زندگیت می تابد ، رنگین کمان را خواهی دید :)


می خواهم از مردی بنویسم ، مردی که مالِ رویا ها نبود ، مال افسانه ها و قصه ها نبود ، بلکه غمخوار غصه نشینان بود.مردی بود از دیار خدا ، و از کوچه ی پیامبران ، اما پیامبر نبود. کوه ایمان را در وجودش خدا محکم نموده بود و بر این کوه درخت تنومند شجاعت سبز شده بود ، درختی که خزان و خشکیش فقط در فصل خدا بود . در قلب او هیچ گل سرخی بهر بوئیده شدن از سوی دنیا ، نروئیده بود .

در آسمان دل "او"هزار هزار دسته پرنده به عشق خدا ولی بی هیچ منتی برای مردم ، آواز می خواندند و صبورانه آماده بودند هردم که صدای نسیم عشق شنیدند ، بال و چر اشتیاق گشوده و تا آفاق پرواز کنند.

+ یا علی :)


درخشان تر از خورشید ، دوست داشتنی و آرام . دلم می خواهد هر روز صبح زود ، حتی زودتر از وقتیکه مادرها از خواب بیدار می شوند ، بیایم به دیدنتان. بیایم و با بال سفید آرزوهایم در فراز آسمان آبی رنگ وجودتان پرواز کنم.

بیایم و کودکان پاکی را تماشا کنم که با آن جثه ی کوچکشان در صحن بزرگ حرم می دوند ، و فرشته هائیکه چادر نماز گلدارشان را به سر انداخته اند و برای من دانه می ریزند . و دل آشوب هایی که به آرامش تبدیل شد و غصه هایی که اشک شدند ، سر خوردند و رفتند . 

یک کبوتر مثل من هرجا که بال بزند و هرکجا هم که برود ، دلش همیشه برای یک گنبد طلایی می تپد . من دوست دارم بال هایم هوای حرم شما را در آغوش بکشند!

هم غریبی و هم پناه غریبان ، ای خورشید نورانی خراسان 


اولین هفته ی دانشگاه ، که کلاس ها تق و لق بود و بعضی از کلاس ها تشکیل نشد ، روز سه شنبه ساعت ۱۴ ، دقیقا ۱۴ ، شما سر کلاس بودین :)

استاد گرانقدرم ؛ شما همیشه از روی برنامه و با نظم و ترتیب کارهایتان را انجام می دادید. شما واقعا منظم بودین ، وقتی پای تخته نوشتید و دور یک فورمول‌ چندین بار خط کشیدید ، و هرچیزی را یک گوشه نوشتید ، با خود گفتم شما در همه چیز جز نوشتن منظم هستید ، اما شما گفتید در هر بی‌نظمی ، نظمی هست و اینگونه حالا من می گویم شما واقعا منظم هستید.

وقتی بحث های بچه ها را از راهرو شنیدید و وارد کلاس شدید و بحث خاتمه یافت شما به سمت تخته و جزوه نرفتید ، از ما پرسیدید چرا بحث می کردیم ، و حرف هایتان را راجع‌ به آن گفتید ، شما غیر از فیزیک ، چیزی مهمتر به ما درس می دادید .  مسئولیت را ، احترام گذاشتن را ، انسانیت را ، انسان بودن را :)

شما بارها به ما تاکید می‌کردید که راه خودمان را برویم ، مهم نیست در کتاب ها گفته است بالای محور مثبت ،  اگر دوست دارید آن را منفی بگیرید ، همیشه به ما می گفتید همان راه خودتان ، اگر فکر می‌کنید درست است همان را بروید ، لازم نیست چیزی حفظ کنید. شما همینطور ما را به تحقیق و پژوهش وا‌می‌داشتید . شما به ما آموختید ، مهم نیست چقدر امکانات داریم ، تلاش جای همه ی " خالی " ها را پر می‌کند . و از همه مهمتر کاری را انجام دهیم که عمیقا دوستش داریم. 

شما استاد واقعی بودید ، استاد انسانیت :) من خیلی خوشحالم که آنقدر زنده بودم تا توانستم شخصی مثل شما را ملاقات کنم . نمی‌دانم چه می‌شود ، اما آرزو می‌کنم باری دیگر شما را ملاقات کنم ، هرچند که می‌خواهید به شهر دیگری بروید ، اما فقط خدا می‌داند ، من امیدوارم :)

کاش دست سرنوشت سیگنال های اینترنتی را جابجا کند و شما این پست مرا بخوانید . خجالتی تر از این حرف ها بودم که این همه حرف را رودررو به شما بگویم '-'


در ازدحام این همه ظلمت بی عصا

چراغ را هم از من گرفته اند
 

اما من

دیوار به دیوار

از لمس معطر ماه

به سایه روشن خانه باز خواهم گشت

پس زنده باد امید
 

در تکلم کورباش کلمات

چشم های خسته مرا از من گرفته اند

اما من

اشاره به اشاره

از حیرت بی باور شب

به تشخیص روشن روز خواهم رسید

پس زنده باد امید
 

در تحمل بی تاب تشنگی

میل به طعم باران را از من گرفته اند

اما من

شبنم به شبنم

از دعای عجیب آب

به کشف بی پایان دریا رسیده ام

پس زنده باد امید
 

در چه کنم های بی رفتن سفر

صبوری سندباد را از من گرفته اند

اما من

گرداب به گرداب

از شوق رسیدن به کرانه موعود

توفان های هزار هیولا را طی خواهم کرد

پس زنده باد امید
 

چراغ ها ، چشم ها ، کلمات

باران و کرانه را از من گرفته اند

همه چیز

همه چیز را از من گرفته اند

حتی نومیدی را

پس زنده باد امید

 

سید علی صالحی

 


نور آفتاب پلک هایم را نوازش می‌کند ، درحالیکه روی چمن های نمناک دراز کشیده‌ام دست راستم را روی پیشانی گذاشته و چشم‌هایم را آرام باز می‌کنم. بالای سرم آسمانِ صاف و آبیست و در‌گوشه‌ی این منظره چند شاخه از درخت زیتونی که زیرش استراحت می‌کنم به چشم می‌خورد . قطرات بارانی که دیشب باریده بود روی برگ های سبزرنگ درخت می‌غلتند و درحالیکه خورشید به آنها می‌تابد ،می‌درخشند . لبخندی عمیق می‌زنم ، باران طولانی بود ، اما ابرهای سیاه کنار رفتند و آبیِ پاک آسمان باری دیگر روحمان‌ را نوازش می‌کند.خوشحالم که صبر کردیم :)


خب بالاخره امروز امتحانامون تموم شد :) " بالاخره " نه واسه طولانی بودنش ، واسه اینکه خیلی منتظر پایانش بودم.خب ، امتحانامو چطور گذروندم ؟ 

۱.قول دادم از ترم بعد از اول ترم‌ بخونم :) روز قبل از امتحان با یک کتاب ۴۰۰ صفحه‌ای مواجه شدم که یک صفحه‌اش رو هم قبلا نخونده بودم‌!‌ اونم درسی‌که در تخصص من نبود ، مشاوره . چندین‌بار به خودم و بقیه قول دادم از ترم بعد،از اول ترم درسا رو بخونم . (تقریبا شب قبل از هر امتحان قول می‌دادم) تخصصیا رو می‌خوندم تا حدودی ولی عمومیا.!البته خانواده هم از تجربیاتشون‌ می‌گفتن و اذعان داشتند که ترم یک عادیه اگه معدلت پایین باشه. هرچند من فقط می‌خواستم پاس بشم "_" 

۲.عکسم چپه بود ؛ فکر کنم همه‌ی مراقب‌ها بهم گفتن ، عکسم هم روی کارت ورود به جلسم و هم روی اون برگه‌ایکه دست مراقب بود که باید امضا می‌شد ، چپه افتاده بود و مراقب ها هر دفعه می‌گفتن " عکس شما چپه است "! ( شاید خیلی ربطی نداشته باشه به پست ، ولی بهرحال من هربار قبل از امتحان این جمله رو می‌شنیدم)

۳.برداشت اشتباه ؛ بچه های کلاسمون فکر می‌کنند من خیلی می‌خونم ، درواقع منم مثل اونا می‌خونم ، شاید واسه بعضی درسا بیشتر یا کمتر ، ولی ظاهرم گویا طوری نشون می‌ده انگار خیلی خوندم ، با یک چهره‌ی آروم میام سرجام می‌شینم و هرچی بلدم می‌نویسم و برگمو می‌دم و ‌می‌روم . من فقط‌ نمی‌تونم استرس داشته باشم. خلاصه فکر می‌کنند من خیلی درس‌خونم ، ولی وقتی نمره‌هامو می‌پرسن تعجب می‌کنند چون یا مثل خودشونه یا پائین تر . بچه های کلاسمون دانشجو‌های خوبین و فقط بابت برداشت اشتباهشون نمی‌تونم ازشون ناراحت یا عصبانی و همچنین چیزی باشم ، تازه این برداشت اشتباه سر امتحان ریاضی کمکم کرد . بچه ها هی سوالاشونو از من  می‌پرسیدند و منم توضیح می‌دادم و مرور می‌شد واسم :) (خدا رو شکر که ریاضی رو در طول ترم خونده بودم :) )

۴. تجربیات خوبی بدست آوردم ؛ علاوه بر در طول ترم‌ نخوندن و عبرت گرفتن ؛ مطالعه ی گروهی رو هم تجربه کردم که مفید بود . البته ممکنه اصلا هم مفید نباشه ، بستگی به جَو گروه داره ، وقتی همه درتکاپو خوندن باشند شما هم باهاشون همراه می‌شید همونطور که وقتی هر کی یکجا افتاده و ناامیده. 

تموم شد :) البته این همه ی آنچه در امتحانام گذشت نبود و بقیشو گذاشتم تا در پست های جداگونه ای بنویسم . 

خیلی تشکر می‌کنم از "هلن پراسپرو " ^_^ از وقتی اون پست امتحانات خود را چگونه گذراندید رو نوشتن ، و منم تصمیم گرفتم همچنین پستی داشته باشم ،  منتظر بودم امتحانام تموم شن و بنویسمش :)) و مدام هم فکر می کردم چی بنویسم ؟! خوب شده ؟ 


اولین کتابی بود که از آقای نادر ابراهیمی می خوندم ، فکر کنم نثرشون رو خیلی دوست دارم . شیرین می‌نویسند . و جناب صدرالمتالهین ، ملا صدرای شیرازی ، چقدر به موقع با شما آشنا شدم ، در چشم های پاکتون نگاه کردم و از قلبتون، جواب سوالمو گرفتم ^_^ 

" علیرغمِ شرایط، جنگیدن ، جنگ است ، و در متنِ جهل به‌دنبال علم رفتن‌، علم است ، و در سرزمین کفّار مسلمان ماندن ، مسلمانی‌ست" نمی‌دونستم چه بخشی رو اینجا بنویسم ، همه‌ی کتاب زیبا بود ، جمله‌ی بالا هم ، جزئی از این زیبایی :)

+چالش گودریدزم رو برای سال ۲۰۲۰ از ۴۰ کتاب به ۲۰‌کتاب‌ کاهش دادم ، می‌خوام کتابای خوب رو عمیق بخونم و درک کنم و وقتی اون چند صفحه کاغذ رو کنار گذاشتم ، کلمات زیباشو در زندگیم ببینم :) 

 


اولین باری که‌ یکدیگر را ملاقات کردیم‌ به یاد داری؟ گمان نمی‌کنم ، حتی من هم نمی‌دانم نخستین بار کی تو را دیدم ، اما آن روز در مدرسه ، سه سال و خورده ای پیش ، وقتی پا در دبیرستان گذاشتم و نگاهم بر روی صورتت نشست ، خیلی برایم آشنا آمدی ، انگار این اولین دیدار ما نبود :)) بهرحال من هیچوقت یادم نیامد اولین بار کی تو را دیده‌ام و تو هیچوقت چیزی در این‌باره نگفتی پس من نظری راجع به آن ندارم ، و اصلا مگر چه اهمیتی دارد؟ 

سال دهم تو نیز یکی از هم‌کلاسی ها بودی ، من کم حرف و خجالتی بودم ، تو اما با همه خوب کنار میامدی با من هم همینطور :)) اواخر سال ، من دیگر آنقدر خجالتی نبودم ، با دو تا از بچه ها صمیمی شدم و دیگر بقیه از کم حرفی من شکایتی نداشتند ‌. 

سال یازدهم آن دو دوست از مدرسه ما رفتند ، اما من نگران نبودم ، حتی زودتر از بقیه با چند‌تا از دانش‌آموزان جدید آشنا شدم ، با بقیه هم صمیمی شده بودم، با همه بغیر از تو :)) سر کلاس ، تخته برایم تو بودی ، و من به تخته چشم می‌دوختم .تعطیلات عید آن سال ، از هر سالی طولانی تر گذشت . من هنوز هم با تو خجالتی بودم ، یادت هست چندبار سر صحبت را باز کردم ؟ هر چه می‌گفتم چرند بود ، آنقدر استرس داشتم که حرف هاییکه رویشان فکر کرده بودم از یادم می‌رفت . تعطیلات تابستان خیلی طول نکشید ، چون کلاس کنکور‌های مدرسه شروع شد و من دیگر نگران دلتنگی های سرد تابستان نبودم :)) 

سال دوازدهم ، من نه تنها با بچه های کلاس خودمان ، که با چندتا از بچه‌های کلاس های دیگر صمیمی شدم :)) با معلم ها حرف می‌زدم ، دستم را دورِ شانه‌ی معاون می‌انداختم و در کلاس حسابان با دبیرمان سر سوال‌هایم بحث می‌کردم. اما وضعیتم نسبت به تو فرقی نکرده بود ، فقط تو سرت حسابی توی کتاب ها بود و حتی زنگ های تفریح هم درس می‌خواندی . من هم دیگر کمتر از آن چرندیات برایت می‌گفتم ، ولی درس و کنکور نتوانست تو را از من بگیرد ، من صدای قدم های تو را می‌شناختم ، چیزی که سال های قبل نمی‌دانستم ، تازه تو با من‌ مهربان تر شده بودی و از حرف های بی معنیِ زبانم دلخور نمی‌شدی ، به گمانم می‌توانستی حرف های قلبم را بشنوی. 

کنکور دادیم و نتایج آمد ، از روزیکه در تولد یکی از بچه‌ها تو را دیدم سال ها می‌گذشت ، حتی اگر تقویم روی میز می‌گفت یک ماه و خورده‌ای . پیام دادی و پرسیدی از اینکه چه قبول شدم ،اما من از تو نپرسیدم ، همان خجالت های قبلی. بالاخره کانال مدرسه لیست قبولی ها را گذاشت ، همان چیزی که دوست داشتی :)) خدا رو شکر می‌کردم که خوابگاهی نشدی ، هرچند ، آنقدر رتبه‌ات خوب بود که تهران بروی ، خوشحالم که شرایط خوابگاه بنظرت سخت آمد و پشیمان شدی‌‌ . 

وارد دانشگاه شدم ، یک دوست صمیمی دارم که رابطه‌مان به دانشگاه و کتابخانه محدود است و به آن دانشجوهایی که ازشان خوشم میاید سلام می‌دهم و حالشان را می‌پرسم . سرکلاس ها اگر استاد سوالی از من نپرسد ، من هم چیزی نمی‌گویم . تقریبا ۶ ماهی شده بود که تو را ندیده بودم ، این را تقویم ها می‌گفتند ، وگرنه تو هر روز جلوی چشمان منی. یکبار به دانشگاهتان آمدم ، قرار بود تو هم بیایی ولی کلاس داشتی و نشد ‌. تا هفته ی پیش روز یکشنبه ، توی اتوبوس نشسته بودم ، روی آن صندلی که زیرش بخاریست و کنار پنجره‌ست. تو را دیدم ، خودت را ، داشتی از روی خط عابر پیاده رد می‌شدی و کوله ات را روی یکی از شانه هایت انداخته بودی .وقتی چراغ سبز شد و اتوبوس شروع به حرکت کرد من کمی گردنم را بالا کشیدم و سرم را چرخاندم ، تا وقتی از دیدم خارج شدی نگاهت می‌کردم . 

چند روز پیش برایت یک موسیقی فرستادم ، گفتم صدای خواننده قشنگست و فکر کردم شاید تو هم خوشت بیاید ، این هم از همان چرندیات قبلی بود ، آن آهنگ همش مرا یاد تو می‌انداخت . 

حس می‌کنم من زیادی سنگ بودم ، دوست قدیمی و خوبِ من ، ببخشید که تمام احساساتی که در قلبم می‌جوشید ، هیچوقت بر زبانم نیامد ، می‌شود باز هم من آن حرف های بی سر و ته را بگویم و تو آنچه در دل من است بشنوی ؟ 


امروز موقع تقسیم کارهای خونه ، من به مادرم گفتم اجازه بدهند تا من قفسه‌ی کتاب ها رو تمیز کنم ، و اینطوری کمتر از یک ساعت بعد ، من بین تَلّی از کتاب اینور و اونور می‌رفتم. عجیب بود که از بعضی از کتاب ها ۲ یا ۳ تا داشتیم و قرار شد یکی‌شو نگه‌داریم و بقیه رو بدیم کتابخونه . مقدار قابل توجهی هم کتاب قدیمی دیدم ، و نکته‌ی جالب کتاب های قدیمی قیمت‌هاشون بود :)) مثلا ۶۰۰ ریال :) از بین کتاب‌های قدیمی هم‌ اونایی که لازم نداشتیم ، کنار گذاشته شدند . بعضیاشونم من می‌گفتم می‌خونم و جا می‌دادم توی قفسه. دو تا " قورباغه‌ات را قورت بده !" پیدا کردم و یکی‌شو بردم تو قفسه‌ی خودم گذاشتم تا اینکه یک روزی من قورباغمو قورت بدم و این کتاب رو بخونم . " سنگی بر گوری " بطور عجیبی لای کتابا بود و اونم واسه خودم برداشتم :) " قصه های امیرعلی ۲ " هم یک گوشه فشرده شده بود و با دیدنش طعم خوبی اومد زیر زبونم و اونم بردم تا دوباره بخونم :) 

قبل‌تر ها فکر می‌کردم باید یک کتابخونه‌ی بزرگ برای خودم داشته باشم ، ولی  مدتی  می‌شه که به این فکر افتادم تا ذهنم قفسه های کتاب باشن و کتاب‌ها رفتارم :) ولی راستش تا الان خیلی موفق نبودم ، نتونستم هر مفهموم پسندیده‌ای که فهمیدم رو اجرا کنم ، فکر کنم شاید اصلا روش مطالعم اشتباه بوده ؟! 

خب اشتباهاتی که به ذهنم‌ می‌رسه ایناست : 

۱. به یکبار خوندن کتاب ها اکتفا می‌کنم

۲.خلاصه نویسی نمی‌کنم و اصلا نمی‌دونم دقیقا چطوری باید این‌کار رو انجام بدم

۳. بعضی اوقات ، خوندن جملات برام مهمتر از فهمیدنشون می‌شه

فعلا همین ۳‌مورد .

شما چطور فکر می‌کنید ؟ :)) راه شما برای اینکه کتاب ها تاثیرگذار تر باشن چیه؟ اصلا نگاهتون به این قضیه چطوره؟

 


می‌دونید چرا بابانوئل کادوی بچه‌ها رو تو جوراب می‌ندازه ؟ یا چرا کالسکشو گوزن ها حمل می‌کنن؟ اصلا چی شد که تصمیم گرفت شب کریسمس برای بچه ها کادو بیاره ؟


 

"Klaus" انیمیشنی که سرگذشت بابانوئل رو برامون تعریف می‌کنه :)) و بنظرم مفهموم مهم‌ترش " کار خالصانه " بود. البته من باور دارم هر انیمیشنی می‌تونه برای هر فردی مفهوم و معنی متفاوتی داشته باشه ، ولی کار خالصانه مفهومی بود که چند‌بار توی این انیمیشن ، مستقیما بهش اشاره شد. بعد از تماشا کردنش فکر کردم تا حالا هیچ کار خالصانه ای انجام دادم؟!

راستی توی دانشگاه برای خودم یک پاتوق پیدا کردم :)) خیلی ذوق زده بودم و خواستم با شما هم درمیون بزارمش! ما دانشگاهمون یک جنگلی داره که می‌تونه کمی از ۲۴ متر مربع بزرگتر باشه ، و مطمعن‌ باشید هرچی شما اصرار کنید ؛  چیزی که من بهش می‌گم جنگل ، باغچه‌ی بزرگی بیش نیست ، قبول نخواهم کرد D: چون یک درخت بلند با یک تنه‌ی قطور داره ، البته چندتا درخت دیگه هم داره و روی زمینش از برگ های سوزنی کاج ، که رنگ سبزشونو از دست دادن ، پوشیده شده. تازه پرتوی آفتاب طوری فضاشو نورپردازی می‌کنه که من یاد صحنه هایی  میافتم که تو مستندها از جنگل نشون می‌دن.خلاصه که پس جنگله :)) و پاتوق من کجاست؟ اون درخت بلند که قطور بود ، زیرش :))

هیچوقت فکر نمی‌کردم که بتونم یک پاتوق داشته باشم ، می‌دونم که چیز خاصی نیست و احتمالا هزاران دانشجو‌ی دیگه قبل از من زیر اون درخت بلند و قطور نشستن و کتاب خوندن یا با دوستاشون حرف‌زدن یا ناهارشون رو میل کردند ، ولی من هنوزم به پرنده‌ای که اون لحظه توی شک بود که می‌تونه اونجا بشینه یا نه ، حتی تا آخرین لحظه با کفشش برگ‌های سوزنی‌ رو جابجا می‌کرد تا روی هم جمع بشن و وقتی رو زمین می‌شینه کمتر خاکی بشه ، ولی نهایتا دست از بازی کردن با برگ ها و دودل بودن برداشت و سعی کرد به چیزهایی که دوست داره نزدیک تر بشه ، افتخار می‌کنم :))

حالا چرا می‌گم پاتوق ؟ منکه یکبار بیشتر اونجا ننشستم؟  خب می‌خواستم روزهای بعد هم بشینم ، تازه با دوستم‌ برم و کلی وقت خوب رو توی اون جنگل بسازیم ولی روز دیگه‌ای نبود چون بخاطر کرونا ، دانشگاه تا آخر هفته تعطیل شد ! راستی شما هم مراقب خودتون باشید ، می‌دونستید وحشت و استرس سیستم ایمنی بدن رو پائین میاره؟ :) پس هم مراقب سلامتی‌تون باشید و هم آرامشتونو حفظ‌ کنین :))


تو گوش می‌دهی ، اما صدایی نمی‌شنوی

انگار صوتی در خلاء پخش نمی‌شود

نفس می‌کشی

اما هوائی در ریه‌هایت ، حس نمی‌شود

مثل شاخه‌ای که قرار نیست ، با شکوفه‌ها مزیّن گردد

اما این سرزمین همیشگی نیست

روزی صدای زنگ را خواهی شنید

زمستان بی‌پایان نیست

نسیم بهاری گلبرگ‌هایت را نوازش خواهد کرد

صبر بنوش 

ما ، همه همین‌کار را می‌کنیم

ما اینگونه ، "مست و هشیار " می‌شویم


می‌توانستم ببینم‌ که گوشه‌ی آسمان ، نارنجی‌ رنگ شده ، بالاخره صبح شد ! خدا رو شکر ، حالا دیگه حتما یکی منو پیدا می‌کنه . بطری نوشابه که دو ، سه ساعت پیش از دستم‌ افتاده بود ، از لای شیار های صندلیِ چوبیِ ایستگاه ، دیده می‌شد ، مقداری نوشابه‌ی سیاه از آن بیرون ریخته بود و چند مگس داشتند از خودشان پذیرایی می‌کردند، انگشتانم هنوز ساندویچم را نگه داشته اند . دوباره دردِ عجیب خودش را میان قفسه‌ی سینه‌ام هل داد ، به سختی می‌توانم‌ نفس بکشم ، عرق سرد پیشانیم را خیس کرده .به پیراهنم چنگ می‌زنم. دوباره چشم‌هایم را می‌بندم و ناله می‌کنم ، اما چه ناله‌ای ، خودم هم صدایش را به سختی می‌شنوم‌ ! 

" مامان ، اون آقاهه رو ! " 

چشمانم باز می‌شوند ، کاملا باز ، درصورتیکه قبل از آن به سختی کمی باز نگهشان می‌داشتم تا شاید کسی را ببینم‌ و کمکی بخواهم . یعنی کمک رسیده بود ؟ یک خانم جوان همراه با یک دختر‌بچه‌ی کوچک روبروی ایستگاه اتوبوس ایستاده اند ، دختر مادرش را صدا زد و مادر که مشغول جابجا کردن چیزی در کیفش بود رویش را بر می‌گرداند و مرا می‌بیند ، انگار درد را فراموش کرده‌ام ، سرم‌ را از روی صندلی ایستگاه بر می‌دارم ، همه چیز را افقی می‌دیدم و حالا کمی بهتر شد ، دستم را به سمت خانم دراز می‌کنم ، با اخم‌ بمن نگاهی می‌اندازد ، دست دخترش را محکم تر می‌گیرد و کیفش را روی شانه جابجا می‌کند ، دهن باز می‌کنم‌ تا چیزی بگویم ، اما فقط صدای آرام و نامفهومی ، از گلویم‌ خارج می‌شود ! آن خانم‌ هم دست دخترش را می‌کشد و همانطور که با نگرانی چیزهایی به دخترش می‌گوید از نظرم دور می‌شود ، شاید رفت کمک بیاورد ؟ خدا کند.

سرم را دوباره روی صندلی خشک‌ و چوبی میگذارم ، دیگر هیچ جانی در بدن ندارم ، درد قلبم را در مشت گرفته و خون از بدنم ساقط‌ شده . مدت زیادی صبر می‌کنم ، نمی‌دانم چقدر . توان بالا آوردن دستم و دیدن ساعت را ندارم.خبری از کمک نیست؟! چشمانم آرام آرام بسته می‌شوند ، آخرین چیزی که می‌بینم تصویر تاری از چند مرد هست که انگار چیز سفیدی دهانشان را پوشانده و. تاریکی . هنوز گوش هایم صداهای بلند را می‌شنوند که مردی داد می‌زند "باید به آمبولانس زنگ‌ بزنیم " و دیگری " هِی پسر بهش دست نزن ، کرونائیه ! برگرد عقب " و یک صدای نامفهوم ، و دوباره " مگه از جونمون سیر شدیم ، صبر می‌کنیم آمبولانس بیاد جمعش کنه " 

دوست دارم فریاد بزنم‌ ، داد بکشم و بگویم " تو رو خدا یک قرص زیرزبونی برایم از داروخانه بگیرید " من.من فقط قرص های قلبم را توی خانه جا گذاشته‌ام. مایع داغی از گوشه‌ی چشمم بیرون می‌ریزد ، از روی بینی‌ام سر میخورد و می‌افتد. و دیگر چیزی احساس نمی‌کنم.


سلام پدر عزیزم :) 

استاد عزیزم و معلم عزیزم :) من را می‌شناسید ؟ اجازه دهید ابتدا خودم را معرفی کنم ، من همان پرنده‌ای هستم که یکروز آمد به گلفروشی و شما را خرید :) آه ، یعنی پیکسلتان را ، بعد هم وصل کردمش به کیفم ، اما خجالت کشیدم ، خجالت می‌کشیدم که تصویر خندان شما را روی کیفم دارم ، نه روی قلبم ! تا اینکه یکروز شما را از توی کتابخانه برداشتم :) یعنی کتاب‌تان را ، استاد عشق را ، شما را :) 

کلمه ها یکی یکی در چشم‌هایم می‌افتاد ، مثل قطره‌ای که توی آب بیافتد ،  سرودی در قلبم نواخته می‌شد ، سرودی که فقط عشق می‌توانست آن را بنوازد و تلاش ، آن را سَر دهد. استاد عزیزم ، خدا را شکر می‌گویم که سر کلاس درس شما حاضر شدم و شکوفه‌های مهربانی و تلاش و سخت‌کوشی و زندگی ، ردای دل‌انگیز بهار را بر قلبم پوشاند.

نمی‌خواهم نامه‌ام طولانی بشود و وقت با‌ارزشتان را بگیرم ، احتمالا شما الان دیگر باید سرتان خلوت باشد ، دیگر لازم نیست از صبح بعد از نماز تا نیمه‌های شب بیدار بمانید ، اما مطمعنم هنوز هم برای تمام کارهایتان برنامه می‌ریزید ، خلاصه که من هم نمی‌خواهم خیلی پرحرفی کنم و شما اذیت شوید :) 

عذر می‌خواهم برای آن روزهائیکه امتحان فیزیک داشتم و درست‌حسابی نخواندم ، عکستان را که می‌دیدم حسابی از شما خجالت می‌کشیدم ، پس پیکسلتان را از روی کیفم برداشتم و توی قفسه‌ی کتاب‌ها قرار دادم . فایده‌ای نداشت ، شما دیگر توی قلب من بودید و من با تمام وجود بخاطر کم‌کاری ها و تنبلی های وروجکم ، آب شدم ، مثل یخی که زیر اشعه‌ی آفتابِ عبور داده شده از ذره بین قرار بگیرد . ( آن اشعه عشق شما و آن ذره بین قلب پر شده از محبتتان بود :) )

ممنونم که شب‌ها وقت می‌گذاشتید و خاطرات ارزشمندتان را برای پسرتان تعریف می‌کردید ، چون حالا فردی مثل من توانست با خواندن استاد عشق ، غمگین شود هنگامی که آن همه ظلم بر شما روا شد ، کنار شما باشد وقتی با نگرانی در محضر اینشتین و دیگر دانشمندان سخن می‌گفتید ، لبخند بزند زمانی‌که اولین مدرسه‌ی معلم ها را در ایران تاسیس کردید و متحیر شود چون ذره‌ای از وجود شما را شناخته است‌.

مهم نیست کجا باشم ، در یک چادر ایل نشین؟ در یک کلاس کاه‌گلی واقع  در روستایی دور افتاده ؟ مدرسه‌ای قدیمی در حومه‌ی شهر ؟ از پر احساس‌ترین نقطه‌ی قلبم آرزو می‌کنم ، روزی از آن بالا من را با دستان گرمتان نشان دهید و بگوئید ؛ من به این پرنده افتخار می‌کنم :) 

تقدیم به پدر ، استاد و معلم عزیزم ، پروفسور حسابی :)) 

درسته پروفسور حسابی شخصیت خیالی نیستن ، ولی شخصیت کتاب استاد عشق هستند :) (امیدوارم که خیلی تخلف نکرده باشم در قوانین :) )

 

ممنون از آقاگل برای ساخت این بازی وبلاگی قشنگ ، و از سولوِیگ عزیز که پائین نامشون گفتن هرکسی این پست را خواند و دوست داشت ، می‌تواند بنویسد D: خوشحال شدم که یکی مرا دعوت کرده :) 

من هم دعوت می‌کنم از گربه‌بزرگ ، آقای علی و  هری   و صنما‌ی عزیز :) و هر بلاگری که این پست را خواند و دلش خواست در این بازی شرکت کند :)) (خیلی خوشحال می‌شم اگر شرکت کنید تا بتونیم نامه‌هایتان را بخونیم اما اگر بدلیل مشغله یا عدم علاقه و هر دلیل دیگری نتونستید شرکت کنید ، همین‌که تونستم از این بلاگر‌های عزیز دعوت کنم هم ، برام با ارزش بوده ) 

 


عکس‌نوشت: دیروزی که به امروز نگاه می‌کنه و امروزی که به فردای نامعلوم خیره شده :)

آینه می‌گوید : دو سال پیش ، پرنده آمد جلوی من ایستاد ، نگران بود ، پای او که در میانست نمی‌داند چطور آدم باشد ، یادش می‌رود سلام و احوال‌پرسی و حرف و .نفس کشیدن را. صدای زنگ در را می‌شنود ، دوستش وارد اتاق می‌شود و جلوی من می‌نشیند ، کمی با هم‌صحبت می‌کنند ، مثل اینکه وقت رفتن است.

پرنده می‌گوید : کنار مبل ایستاده‌ام ، پایم خواب رفته وگرنه جایم را عوض می‌کردم ،تولد دوستمان است ، همانکه دو ماه پیش تصادف کرد و  دو هفته‌ای بی‌هوش بود ، الان حالش بهتر است ، با بچه‌های کلاس آمده‌ایم خانه‌شان ، من قبلا آمده بودم ، اما تو اولین بار بود که دوستمان را در آن حال می‌دیدی ، به اتاق رفتی و گریه کردی . بقیه آمدند آرامت کنند ، بعضی‌ها باور نمی‌کردند تو داری گریه می‌کنی ، آنها گمان می‌کنند تو اصلا احساسی نیستی ، اما دوستانی که خوب تو را می‌شناسند می‌دانند ، تو خیلی مهربان و با احساسی:)) 

ماشین می‌گوید : ضبط شروع به خواندن کرد ، پرنده روی صندلی شاگرد نشسته و بیرون را تماشا می‌کند ، دوستش روی صندلی عقب . آهنگ "نرو ای دوست" پخش می‌شود و پرنده را حسابی در فکر غرق می‌کند ، به خانه‌ی دوستش که می‌رسند پایین می‌شود و خداحافظی می‌کند ، انگار نه انگار که قرار نیست او را تا بعد از عید نبیند، به یک بغل کردن خشک و خالی راضی می‌شود ، معلوم است که فکرش جای دیگریست. از آن روز به بعد آهنگ ایرانی موردعلاقه پرنده نرو ای دوست شد. فکرش را می‌کردم.

آینه ادامه می‌دهد : صدایش را می‌شنوم ، دارد با مهمان ها احوال‌پرسی می‌کند ، اما چه احوال‌پرسی‌ای ، وارد اتاق می‌شود ، مادرش که فهمیده حال چندان مساعدی ندارد ، به خاله‌اش قضیه تصادف آن دوست را می‌گوید ، مادر گمان می‌کند پرنده بابت آن ناراحت شده؟ خب ، شاید بی‌رحمانه باشد ، اما این ناراحتی بوی آدم دیگری را می‌دهد.

امروز می‌گوید : رفت سر کشو ، آن پوشه‌ی آبی را برداشت ، نوشته ها را یکی یکی ورق زد ، چقدر دیوانه بود آن روزها ، عجیب‌ نیست که دلش برای آن موقع تنگ شده؟ گوشیش را برمی‌دارد ، به گمانم از آخر تصمیم‌ گرفت ، از چه ، برای شما بنویسد . 

آینه می‌گوید : به پشتی زیر من تکیه زده ، دارد این‌ کلمات را تایپ می‌کند ، صورتش را نمی‌بینم ، اما نگرانی را چرا ، خب پرنده شما‌ها را خیلی دوست دارد ، نمی‌دانم حرف‌های من را چطور می‌شنود که دارد برایتان می‌نویسدشان ، او هیچوقت پای حرف‌های من ننشسته بود . بهرحال نگران است این نوشته‌خسته‌تان کرده باشد ،از خاطرات دو سال پیشش بود ، آن روز ها‌ که جنون از سر و کولش بالا می‌رفت ، حالا از فکر کردن به آن روزها دیوانه می‌شود ، عجب بچه‌ای! ازش می‌خواهم آخر پست یک چیزی برایتان بگذارد تا خستگیتان در رود :) 

 

نظرخواهی: اینکه بعضی پاراگراف ها رو رنگی می‌کنم چطوره؟ قصدم این بود که چشم‌تون هنگام خوندن اذیت نشه ، ولی بعضی وقتا ترکیب بهم ریخته و بی نظمی می‌شه نه؟ 

 


چرا حس می‌کنم واقعی نبود ؟ خب ، حتی برای پدر هم اتفاقات اون روز واقعی بنظر نمیومد ، منکه تماشاگری بیش نبودم .می‌شد از یک‌جایی به بعد تا میانه‌های فیلم‌ تقریبا پیش بینی کرد چی می‌شه ، ازون پیش بینی‌هایی که با خودت می‌گی " خدا کنه اون شکلی نشه." و می‌شه :)) و بنظرم از عناصری بود که جالبش کرده بود.‌ منو داره می‌بره تو فکر ، از‌ سری فکرهای بزرگ و چالش برانگیز ، و سوالایی که تو جیبم گذاشت و یک عطر منحصری داشت ، طوریکه در همون قالب همیشگی ، انگار چیز جدیدتری به نمایش میومد ، انگل.

خب راستش به خواهرم گفتم این فیلم منو میخکوب نکرد ، ولی الان که فکر می‌کنم ، من واقعا پاش نشسته بودم.حقیقتش این فیلم زیبا بود :)) آخرش بجای اینکه ماهیچه صورتمو ت بده و با لبخند تموم بشه ، مغزم رو ت داد . غافلگیر‌کننده هم بود ، با سرعتی شما رو غافلگیر می‌کنه که‌ باورتون‌ نشه :))

راستی ، نسخه‌ای که من دیدم احتمالا سانسور شده بود ، چون برخلاف انتظارم چیز نامناسبی نداشت :) خیلی هم‌ کامل و عالی D: 

ما بقی پست رو فقط در صورتی بخونید که اصلا قصد دیدن "انگل" رو ندارین !

 دلم نمی‌خواست آخرش خواهره اونطوری بشه (بشدت سعی می‌کند از هرگونه لو دادنی جلوگیری شود) ازینکه پسره (من‌همین چند دقیقه پیش تمومش کردم ولی اسما یادم نمیاد !) آهان ، کوین ، به دوستش خیانت کرد ناراحت شدم ، ولی خب قابل پیش بینی‌ بود ، نه؟ 

و بعد ازینکه پدر ، آقای پارک رو کشت ، انتظار داشتم بره دنبال پسرش :) ولی خب کار جالب تری کرد که بعدا فهمیدیم ، درهر صورت همبستگی خانوادگیشون خیلی خوب بود. شما هم وقتی پدره ، آقای پارک رو چاقو زد ، به حسی که اون موقع داشت حق می‌دادین؟ نه اینکه حق بدم‌ ، انگاری درک می‌کردم ، شایدم حق می‌دادم و بنظرم اون چاقو زدن و اون صحنه جزء زیباترین صحنه هاش بود ، یعنی وقتی دید اقای پارک از اون بو منزجر می‌شه ، من گفتم دیگه کار تمومه و تموم نبود ، چون نگاه هایی که پدره داشت باز هم این فکر رو پیچ و تاب داد ، که خب چرا ؟ الان حق با کیه؟ آقای پارک گناهی نداشت ولی اون پدر خونش رو درحالی که زیر فاضلاب رفته بود ترک کرد ، و اون بو ، براش تقصیری داشت؟ می‌تونستم مقداری از فشاری که روش بود رو حس کنم ، بعد که اخبار می‌گفت منشا این قتل ها معلوم نیست ، من پوزخند زدم که ما می‌دونیم ولی الان انگل داره بهم پوزخند می‌زنه و می‌گه " می‌دونی؟!" 

ادامه مطلب

چند روز پیش ، سرظهر ، رفتم به حیاط تا در شستن فرش اتاقمون (اتاق من و خواهرم ) به مادر و خواهرم (!) کمکی برسونم . از آنجائیکه ندرتاً پیش میاد من از این تصمیم ها بگیرم ، روزگار فرصت را غنیمت شمرد تا طی ماجراهائی ، درسی چند ، به من بیاموزد ، که آن‌ها را به شرح زیر برایتان بازگو می‌کنم : 

درس اول : از دیوار بالا رفتن ، همیشه هم ، کار بدی نیست :)

من بالای دیوار نرفتم ! نه . من وقتی از داخل خونه ، وارد حیاط شدم روی سکوی حیاطمون قرار گرفتم ، که یعنی از سطح‌ زمین ، یکی دو متری بالاتر ، و تونستم از بالای دیوار خودمون شکوفه‌های سفید‌رنگ درخت همسایه روبروییمون رو ببینم :)) این باعث شد من لبخند بزنم ، به این فکر کنم که چند‌وقته از خونه بیرون نرفتم و سال‌های پیش رو به‌یاد بیارم که از اواخر اسفند ، درخت‌های محلمون شکوفه‌های سفید و صورتی می‌زدن :) 

دقت کنید ، هیچ‌کس از دیوار بالا نرفته ! فقط نگاهِ من و شاخه‌های پرشکوفه‌ی اون درخت ، هرکدوم ، از دیوار خونه‌ی خودمون بالا رفتیم .

درس دوم : فریاد بزن تا صدای خاطرات را بشنوی .

من کارم رو شروع کردم و بُرِس به دست ، کف‌های روی فرش رو پخش می‌کردم . هنگامی‌که از جام بلند شدم تا خودم‌رو به ناحیه‌ی دیگری از فرش برسونم کمرم به چیزی برخورد کرد . نه به این ملایمی که گفتم ، چون با سرعت بلند شدم ، تقریبا ضربه‌ی محکمی بهم خورد و رومو برگردوندم ، چشمم به دوچرخه‌ی پدرم افتاد . مثل‌اینکه کمرم به دسته‌ی فی دوچرخه خورده بود . ضربه اونقدر کاری نبود که من رو از کار بندازه ، پس لبخندی زدم و به ادامه‌ی کارم پرداختم . همونطور که برس می‌کشیدم و کف‌ها را از این‌ور به اون‌ور سر می‌دادم ، خاطرات توی کف‌ها ظاهر شدن! خاطراتی‌ که با اون دوچرخه‌ی قدیمی و بزرگ یشمی رنگ داشتم . دوچرخه‌ی بابا بک تَرک بزرگ داره ، یادمه چند سال پیش ، وقتی من و خواهرم کوچک بودیم ، پدرم یکی رو می‌نشوند  روی ترک و دیگری هم جلوی خودش ( شایدم هردومون روی ترک ، بخوبی بیاد نمی‌آرم) و کوچه‌های تابستان را با صدای دیلینگ دیلینگِ زنگش ، طی می‌کردیم. الان دیگر من و خواهرم بزرگ شدیم و پدرم هم مدتی‌ست دوچرخه سواری را کنار گذاشته‌اند ، خاطرات هم یواش یواش از توی کف ها ناپدید شدند ، شاید برای اینکه جای همیشگیشان توی قلب من‌ است :)) 

درس سوم : قبل از اینکه دریابی اون کف‌ها حاوی مواد شوینده و مقداری هم وایتکس می‌باشد و قبل‌ از اینکه با موهای زبر برس دستت را زخمی کنی ، یکم شک کن و ببین چرا تو تنها کسی هستی که دستکش ، دستش نیست ! 

عنوان شبیه این جملاتی شد که وانت سمساری های عزیز با بلندگو اعلام می‌کنند :)) می‌تونید با همون لحن هم بخونید که ارزشش حفظ بشه :) لباس‌شویی هم برای این نام بردم ، چونکه مدتیست لباس‌شوئیمان خراب شده و ما داریم از لباس‌شویی قدیمیمون که از این دوقلو بزرگاست استفاده می‌کنیم . لباس‌ها رو خیلی خوب تمیز می‌کنه ولی نیروی انسانی هم در تکمیل فرایندش لازم داره :) خلاصه که ان شاء الله اون یکی زودتر تعمیر بشه :) 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

رضا کاظمی اردبیلی Jose پریشان موی Brent دامؤن خلاصه نویسی های برنامه نویسی اندروید دانلود برنامه بازدید تلگرام رایگان مهر نیووز عالم و آدم